آمد از وابستگی هایش رهایم کرد ورفت
با خزان دوری خود آشنایم کرد ورفت
بوته ای بودم میان بوستان زندگی
بر زمینم زد.شکستم.بی بهایم کرد ورفت
اشکهایم جاری احساس پاک غنچه هاست
خنده ای بر شکوه ها وگریه هایم کرد ورفت
رفته بودم تا دل دریائیش را بشکنم
آمد از آن سوی دریاها صدایم کرد ورفت
می تراویدم چو عطر یاس از پیراهنش
در دیار بی وفائی.بی وفایم کرد ورفت
عاقبت گفتم:خداوندا فراموشش کنم
نظرات شما عزیزان:
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:دیار بی وفایی,سجاده عشق, ] [ 18:22 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[